سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حقانیت شیعه

اجتماعی

اسیر... - حقانیت شیعه

سیدمرتضی ناصری کرهرودی
حقانیت شیعه اجتماعی


بسم رب الشهداء. الصدیقین

آخر شب بود . شاهرخ مرا صدا کرد و گفت : امشب برای شناسایی می ریم جاده ابوشانک .

با عبور از میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم . دو افسر عراقی داخل یک سنگر نشسته


بودند . یکدفعه دیدم سرنیزه اش را برداشت و رفت سمت آن ها ، با تعجب گفتم : شاهرخ چیکار می کنی


؟!!!

گفت : هیچی ، فقط نگاه کن ! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست . خوب به آن ها نزدیک شد . با


شگردی خاص هر دو آن ها را به اسارت درآورد و برگشت .

کمی از روستا دور شدیم . شاهرخ گفت : اسیر گرفتن بی فایده است . باید این ها رو بترسونیم . بعد


چاقویی برداشت . شروع کرد به تهدید آن ها . می گفت : شما رو می کشم و می خورم !!!

دست و پا شکسته عربی صحبت می کرد . اسیرها حسابی ترسیده بودند . گریه می کردند . التماس می


کردند . شاهرخ هم ساعتی بعد آن ها را آزاد کرد . !!!

مات و ممبهوت به شاهرخ نگاه می کردم. برگشت به سمت من و گفت : باید دشمن از ما بترسد .

باید از ما وحشت داشته باشد . من هم کار دیگری به ذهنم نرسید !

شب های بعد هم این کار را تکرار کرد . اسیر را حسابی می ترساند و رها می کرد . مدتی بعد نیروهای ما


سازمان یافته شدند . شاهرخ هم اسرا را تحویل می داد . این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته


بود تا اینکه ؛

از فرماندهی اعلام شد : نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند . قرار شد من به همراه


شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم . معمولا هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی میرفت و با سلاح بر


می گشت !!!

ساعت شش صبح و هوا روشن بود . کسی را هم در آنجا ندیدیم . در حین شناسایی و در میان خانه های


مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلا با چوب و حلبی ساخته بودند .

شاهرخ گفت : من نمی تونم تحمل کنم . می رم دستشویی !!! گفتم : اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش .

من هم رفتم پشت یک دیوار سنگر گرفتم . داشتم به اطراف نگاه می کردم . یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی


، اسلحه به دست به سمت ما می آید . از بی خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده .

او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می شد . می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد .

کسی همراهش نبود . از نگاه های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده . ضربان قلبم به شدت زیاد شده


بود . اگر شاهرخ بیرون بیاید ؟

سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید . با تعجب به اطراف نگاه کرد . یکدفه شاهرخ با لگد در را باز کرد و


فریاد کشید : وایسا !!!

سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد . شاهرخ هم به دنبالش می دوید . از صدای او من


هم ترسیده بودم . رفتم و اسلحه اش را برداشتم بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت .

سرباز عراقی همینطور ناله و التماس می کرد . می گفت : تو رو خدا منو نخور !!! کمی عربی بلد بودم .


تعجب کردم و گفتم : چی داری می گی ؟!!!

سرباز عراقی آراک که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت : فرمانهان ما قبلا مشخصات این آقا را داده اند . به


همه ماهم گفته اند : اگر اسیر او شوید شما را می خورد !!! برای همین نیروهای ما از این مکنطقه و این


آقا می ترسند .

خیلی خندیدیم . شاهرخ گفت : من ایهمه دنبالت دویدم و خسته شدم . اگه می خوای نخورمت باید منو تا


سنگر نیروهامون کول کنی !

سرباز عراقی شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم . چند قدم که رفتیم گفتم : شاهرخ ، گناه داره تو صدو


سی کیلو هستی این بیچاره الان می میره . شاهرخ هم پایین آمد . بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای


خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم .

شب بعد ، سید مجتبی همه فرماندهان گروه های زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت : برای


گروه های خودتان ، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهید .

شیران درنده ، عقابان آتشین ة این ها نام گروه های چریکی بود . شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت :


آدم خوارها !!!

سید پرسید : این چه اسمیه ؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه ها تعرف


کرد .

((محمد تهرانی ، آخرین همرزم شاهرخ))


یا زهرا...





تاریخ : دوشنبه 89/11/4 | 8:30 صبح | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()
.: Weblog Themes By Slide Skin:.